سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خوارینادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:9 صبح

براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آیا در میان شما کسى هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکى از این دو شتر را به او بدهم .
این فرمایش را چند بار تکرار فرمود. کسى از اصحاب پاسخ نداد. امیرالمؤ منین علیه السلام به پا خواست و عرض کرد:
یا رسول الله ! من مى توانم آن دو رکعت نماز را بخوانم .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
بسیار خوب بجاى آور!
امیرالمؤ منین علیه السلام مشغول نماز شد، هنگامى که سلام نماز را داد جبرئیل نازل شد، عرض کرد:
خداوند مى فرماید یکى از شترها را به على بده !
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
شرط من این بود که هنگام نماز اندیشه اى از امور دنیا را به خود راه ندهد. على در تشهد که نشسته بود فکر کرد کدام یک از شترها را بگیرد.
جبرئیل گفت :
خداوند مى فرماید:
هدف على این بود کدام شتر چاقتر است او را بگیرد، بکشد و به فقرا بدهد، اندیشه اش براى خدا بود. نه براى خودش بود و نه براى دنیا.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خاطر تشکر از على علیه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نیز در ضمن آیه اى از آن حضرت قدردانى نموده و فرمود:
((ان فى ذالک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید))
سپس رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن اندیشه اى از امور دنیا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد.


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:8 صبح

به امام على علیه السلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمین هاى اسلامى حمله کند.
على علیه السلام براى سرکوبى دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفین حرکت کردند در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانى ) رسیدند و وارد کاخ کسرى شدند. حضرت پس از اداى نماز با گروهى از یارانش مشغول گشت ویرانه هاى کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که مى رسیدند کارهایى را که در آنجا انجام شده بود به یارانش ‍ توضیح مى دادند به طورى که باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت یکى از آنان گفت :
یا امیرالمؤ منین ! آنچنان وضع کاخ را توضیح مى دهید گویا شما مدتها اینجا زندگى کرده اید!
در آن لحظات که ویرانه هاى کاخها و تالارها را تماشا مى کردند، ناگاه على علیه السلام جمجمه اى پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یکى از یارانش ‍ فرمود:
او را برداشته همراه من بیا!
سپس على علیه السلام بر ایوان کاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در میان طشت گذاشت .
آنگاه على علیه السلام خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من کیستم و تو کیستى ؟ جمجمه با بیان رسا گفت :
تو امیرالمؤ منین ، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .
على علیه السلام پرسید:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
یا امیرالمؤ منین ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زیردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم کسى در حکومت من ستم ببیند. ولى در دین مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به دنیا آمد کاخ من شکافى برداشت . آنگاه که به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام باز داشت و اکنون پشیمانم .
اى کاش که من هم ایمان مى آوردم و اینک از بهشت محروم نبودم .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:8 صبح

ابوعثمان مى گوید:
من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشکى را گرفت و تکان داد همه برگهایش فرو ریخت . آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنین کردم ؟
گفتم : چرا این کار را کردى ؟
در پاسخ گفت :
یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر (صلى الله علیه و آله ) نشسته بودم ، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت . سپس فرمود:
سلمان ! سؤ ال نکردى چرا این کار را انجام دادم ؟
عرض کردم : منظورت از این کار چه بود؟
فرمود: وقتى که مسلمان وضویش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان که برگهاى این درخت فرو ریخت .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:6 صبح

ابن مسعود که یکى از دانشمندان اصحاب رسول اکرم بود روزى وارد اتاق پیغمبر (صلى الله علیه و آله ) شد، در حالى که حضرت روى حصیر خوابیده بود.
همین که پیغمبر از خواب بیدار شد، ابن مسعود ملاحظه کرد اثر چوبهاى خشک و زبر حصیر روى بدن پیامبر دیده مى شود.
با مشاهده این وضع عرض کرد:
یا رسول الله ! اگر صلاح است ، براى اتاق خواب شما وسایل آسایش تهیه کنیم ؟
حضرت فرمود:
ابن مسعود! وسایل آسایش این دنیا، برایم مهم نیست . زیرا من همانند مسافرى هستم که پس از استراحت اندک در سایه درختى ، به سوى مقصد حرکت کند. اینجا خانه اصلى من نیست که در آبادى آن بکوشم .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:6 صبح

مرد مسلمانى بود که شاخه یکى از درختان خرماى او به حیاط خانه مرد فقیر و عیالمندى رفته بود، صاحب درخت گاهى بدون اجازه وارد حیاط خانه مى شد و براى چیدن خرماها بالاى درخت مى رفت ، گاهى تعدادى خرما به حیاط مرد فقیر مى افتاد و کودکانش خرماها را بر مى داشتند، مرد از درخت پایین مى آمد و خرماها را از دست آنها مى گرفت و اگر خرما را در دهان یکى از بچه ها مى دید انگشتش را در داخل دهان مى کرد و خرما را بیرون مى آورد.
مرد فقیر خدمت پیامبر رسید و از صاحب درخت شکایت کرد. پیامبر (صلى الله علیه و آله ) فرمود: برو تا به شکایتت رسیدگى کنم .
سپس پیامبر صاحب درخت را دید و به او فرمود: این درختى که شاخه هایش به خانه فلان کس آمده است به من مى دهى تا در مقابل آن ، درخت خرمایى در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت : نمى دهم ! من خیلى درختان خرما دارم و خرماى هیچ کدام به خوبى این درخت نیست .
حضرت فرمود: اگر بدهى من در مقابلش باغى در بهشت به تو مى دهم . مرد گفت : نمى دهم !
ابو دحداح یکى از صحابه پیامبر بود، سخن رسول خدا را شنید. و عرض ‍ کرد: یا رسول الله اگر من این درخت را از او بخرم و به شما واگذار کنم آیا شما آنچه را که به آن مرد مى دادى به من مرحمت مى کنى ؟ فرمود: آرى . ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت کرد مرد گفت : محمد (صلى الله علیه و آله ) مى خواست مقابل این درخت درختهایى در بهشت به من بدهد من نپذیرفتم چون خرماى این درخت بسیار لذیذ است . ابو دحداح گفت : آیا حاضرى بفروشى یا نه ؟ گفت نه ، مگر اینکه چهل درخت به من بدهى . ابو دحداح گفت : چه بهاى سنگینى براى درخت کچ شده مطالبه مى کنى . ابو دحداح پس از سکوت کوتاه گفت خیلى خوب چهل درخت به تو مى دهم .
مرد طمع کار گفت : اگر راست مى گویى چند نفر بعنوان شاهد بیاور! ابو دحداح عده اى را براى انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پیامبر آمد و عرض کرد: یا رسول الله درخت خرما را خریدم ملک من شده است ، تقدیم خدمت مبارکتان مى کنم ، تقاضا دارم آن را از من بپذیر و باغ بهشتى که به آن مرد مى دادى قبول نکرد اینک به من عنایت فرما.
پیامبر فرمود: اى ابو دحداح ! نه یک باغ بلکه تعدادى از باغهاى بهشت در اختیار شماست . پیامبر به سراغ مرد فقیر رفت و به او گفت این درخت از آن تو و فرزندان تو است . به این ترتیب مرد کوتاه نظر براى زندگى چند روزه دنیا باغ بهشتى را از دست داد و ابو دحداح مالک آن باغ و باغهاى دیگر شد.


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ