سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]
 
یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 8:47 صبح

در اکثر کتب معتبره و مفتاح الجنة مرویست که روزى جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله آمده عرض کرد: یا رسول الله امر عجیب و غریبى مشاهده کرده ام و آن این است که در وقت نزول ، گذرم از کوه قاف افتاد ناله سوزناکى شنیدم جلوتر رفتم فرشته اى را دیدم که پیش از این ، همین فرشته را در آسمان با جلال و عظمت دیده بودم ، که بالاى تختى از نور مى نشست و هفتاد هزار نفر از ملائکه در حضورش صف بسته مى ایستادند، و چون نفس مى کشید از نفس او ملائکه خلق مى شدند.
پس این فرشته را دیدم با دل خسته و بالهاى شکسته بر زمین افتاده چون سبش را پرسیدم گفت : در شب معراج من در تخت خود نشسته بودم که حضرت رسول صلى الله علیه و آله بر من گذشت و من تعظیم لایق و تکریم شایسته براى مقدم شریفش به عمل نیاوردم ، بنابراین به این عقوبت گرفتار شدم و از بلندى افلاک به پستى خاک افتادم پس اى جبرئیل الان توشفیع باش و خلاصى مرا از درگاه الهى بخواه .
پس من با تضرع و زارى بسیار از درگاه الهى مسئلت عفو و مغفرت او را نمودم تا آنکه خطاب مستطاب را به او گفتم و او بر جناب شما از روى اخلاص صلوات فرستاد، و فى الحال بالهاى اقبال او از برکت صلوات فرستادن بر جناب شما، روئیده و از پستى خاک به بلندى افلاک و به مقام قرب خود رسید .


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 8:46 صبح

در کتاب امالى روایت شده که روزى حضرت سید عالم صلى الله علیه و آله در سایه نخلى نشسته بود، و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در خدمت آن حضرت بود.
که ناگاه زنبورى بیامد و مثل پروانه به گرد سر آن حضرت گردید و با زبان خود با رسول خدا صلى الله علیه و آله تکلم مى کرد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام آستین مبارک خود را مى افشاند که زنبور از آن حضرت دور شود، و حضرت رسول صلى الله علیه و آله تبسم مى کرد تا این که فرمود:
یا على مى دانى که این زنبور چه مى گوید یا نه ؟ مراد این زنبور آن است که ما را مهمان کند، مى گوید: در فلان موضع قدرى شهد نهاده ام امیرالمؤ منین علیه السلام را بفرما تا بیاورد عذر خواهى بسیار مى نماید که سلیمان پیغمبر را مور ضعیفى به پاى ملخى مهمان نمود اگر زنبور بى نوایى خواجه دو سرا، را به قدرى عسل مهمان کند عیب نخواهد داشت .
خلاصه امیرالمؤ منین علیه السلام به فرموده رسول رب العالمین آن عسل را حاضر نموده میل فرمودند، پس حضرت رسول صلى الله علیه و آله از همان زنبور احوال پرسید که خوراک شما از شکوفه تلخ بیش نیست چگونه مى شود؟ که در اندرون شما شهد شیرین مى شود و عرض کرد: یا رسول الله هر گاه قدرى شکوفه به درون ما داخل مى شود فى الحال الهام اللهى مى شود که سه مرتبه به جانب شما صلوات مى فرستیم و به سبب صلوات آن شکوفه تلخ در شکم ما شهد شیرین مى گردد.


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 8:45 صبح

در کتاب مفتاح الجنة مرویست که در زمان حضرت رسول صلى الله علیه و آله شخصى ماهى مرده اى را از بازار گرفته به خانه اش آورده و با زن آتش ‍ افروخته و ماهى را بر روى آتش انداختند، تا کباب شود.
آتش بر ماهى تاءثیر نکرد! و اصلا از ماهى به قدر ذره اى نسوخت تا یک ساعت ماهى را روى آتش گذاشتند، مطلقا نه سوخت و نه پخته شد مرد و زن در کار ماهى تعجب کردند، و حیران ماندند، آخر آن شخص ماهى را به دستمال بسته به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله ماجرا را عرض کرد.
حضرت به آن ماهى خطاب فرمود: که به چه سبب آتش به تو تاءثیر نمى کند؟ و تو را کباب نمى کند؟ ماهى به قدرت الهى و معجزه رسالت پناهى به زبان فصیح به تکلم درآمده و گفت :
یا رسول الله از برکت تو و آل تو آتش مرا نمى سوزاند به جهت این که در فلان دریا بودم روزى یک کشتى از دریا مى گذشت ، شخصى در میان کشتى بر تو و عترت تو صلوات مى فرستاد، و من نیز بر تو و اولاد تو صلوات فرستادم ، چنانکه از آن شخص یاد گرفتم ، پس از جانب حق تعالى به من ندا رسید که جسد تو بر آتش حرام شد و آتش بر تو تاءثیر نخواهد کرد .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:9 صبح

براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آیا در میان شما کسى هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکى از این دو شتر را به او بدهم .
این فرمایش را چند بار تکرار فرمود. کسى از اصحاب پاسخ نداد. امیرالمؤ منین علیه السلام به پا خواست و عرض کرد:
یا رسول الله ! من مى توانم آن دو رکعت نماز را بخوانم .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
بسیار خوب بجاى آور!
امیرالمؤ منین علیه السلام مشغول نماز شد، هنگامى که سلام نماز را داد جبرئیل نازل شد، عرض کرد:
خداوند مى فرماید یکى از شترها را به على بده !
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
شرط من این بود که هنگام نماز اندیشه اى از امور دنیا را به خود راه ندهد. على در تشهد که نشسته بود فکر کرد کدام یک از شترها را بگیرد.
جبرئیل گفت :
خداوند مى فرماید:
هدف على این بود کدام شتر چاقتر است او را بگیرد، بکشد و به فقرا بدهد، اندیشه اش براى خدا بود. نه براى خودش بود و نه براى دنیا.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خاطر تشکر از على علیه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نیز در ضمن آیه اى از آن حضرت قدردانى نموده و فرمود:
((ان فى ذالک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید))
سپس رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن اندیشه اى از امور دنیا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد.


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:8 صبح

به امام على علیه السلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمین هاى اسلامى حمله کند.
على علیه السلام براى سرکوبى دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفین حرکت کردند در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانى ) رسیدند و وارد کاخ کسرى شدند. حضرت پس از اداى نماز با گروهى از یارانش مشغول گشت ویرانه هاى کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که مى رسیدند کارهایى را که در آنجا انجام شده بود به یارانش ‍ توضیح مى دادند به طورى که باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت یکى از آنان گفت :
یا امیرالمؤ منین ! آنچنان وضع کاخ را توضیح مى دهید گویا شما مدتها اینجا زندگى کرده اید!
در آن لحظات که ویرانه هاى کاخها و تالارها را تماشا مى کردند، ناگاه على علیه السلام جمجمه اى پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یکى از یارانش ‍ فرمود:
او را برداشته همراه من بیا!
سپس على علیه السلام بر ایوان کاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در میان طشت گذاشت .
آنگاه على علیه السلام خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من کیستم و تو کیستى ؟ جمجمه با بیان رسا گفت :
تو امیرالمؤ منین ، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .
على علیه السلام پرسید:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
یا امیرالمؤ منین ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زیردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم کسى در حکومت من ستم ببیند. ولى در دین مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به دنیا آمد کاخ من شکافى برداشت . آنگاه که به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام باز داشت و اکنون پشیمانم .
اى کاش که من هم ایمان مى آوردم و اینک از بهشت محروم نبودم .


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ