سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّتت به چیزی، کور و کر می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:8 صبح

ابوعثمان مى گوید:
من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشکى را گرفت و تکان داد همه برگهایش فرو ریخت . آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنین کردم ؟
گفتم : چرا این کار را کردى ؟
در پاسخ گفت :
یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر (صلى الله علیه و آله ) نشسته بودم ، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت . سپس فرمود:
سلمان ! سؤ ال نکردى چرا این کار را انجام دادم ؟
عرض کردم : منظورت از این کار چه بود؟
فرمود: وقتى که مسلمان وضویش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان که برگهاى این درخت فرو ریخت .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:6 صبح

ابن مسعود که یکى از دانشمندان اصحاب رسول اکرم بود روزى وارد اتاق پیغمبر (صلى الله علیه و آله ) شد، در حالى که حضرت روى حصیر خوابیده بود.
همین که پیغمبر از خواب بیدار شد، ابن مسعود ملاحظه کرد اثر چوبهاى خشک و زبر حصیر روى بدن پیامبر دیده مى شود.
با مشاهده این وضع عرض کرد:
یا رسول الله ! اگر صلاح است ، براى اتاق خواب شما وسایل آسایش تهیه کنیم ؟
حضرت فرمود:
ابن مسعود! وسایل آسایش این دنیا، برایم مهم نیست . زیرا من همانند مسافرى هستم که پس از استراحت اندک در سایه درختى ، به سوى مقصد حرکت کند. اینجا خانه اصلى من نیست که در آبادى آن بکوشم .


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:6 صبح

مرد مسلمانى بود که شاخه یکى از درختان خرماى او به حیاط خانه مرد فقیر و عیالمندى رفته بود، صاحب درخت گاهى بدون اجازه وارد حیاط خانه مى شد و براى چیدن خرماها بالاى درخت مى رفت ، گاهى تعدادى خرما به حیاط مرد فقیر مى افتاد و کودکانش خرماها را بر مى داشتند، مرد از درخت پایین مى آمد و خرماها را از دست آنها مى گرفت و اگر خرما را در دهان یکى از بچه ها مى دید انگشتش را در داخل دهان مى کرد و خرما را بیرون مى آورد.
مرد فقیر خدمت پیامبر رسید و از صاحب درخت شکایت کرد. پیامبر (صلى الله علیه و آله ) فرمود: برو تا به شکایتت رسیدگى کنم .
سپس پیامبر صاحب درخت را دید و به او فرمود: این درختى که شاخه هایش به خانه فلان کس آمده است به من مى دهى تا در مقابل آن ، درخت خرمایى در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت : نمى دهم ! من خیلى درختان خرما دارم و خرماى هیچ کدام به خوبى این درخت نیست .
حضرت فرمود: اگر بدهى من در مقابلش باغى در بهشت به تو مى دهم . مرد گفت : نمى دهم !
ابو دحداح یکى از صحابه پیامبر بود، سخن رسول خدا را شنید. و عرض ‍ کرد: یا رسول الله اگر من این درخت را از او بخرم و به شما واگذار کنم آیا شما آنچه را که به آن مرد مى دادى به من مرحمت مى کنى ؟ فرمود: آرى . ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت کرد مرد گفت : محمد (صلى الله علیه و آله ) مى خواست مقابل این درخت درختهایى در بهشت به من بدهد من نپذیرفتم چون خرماى این درخت بسیار لذیذ است . ابو دحداح گفت : آیا حاضرى بفروشى یا نه ؟ گفت نه ، مگر اینکه چهل درخت به من بدهى . ابو دحداح گفت : چه بهاى سنگینى براى درخت کچ شده مطالبه مى کنى . ابو دحداح پس از سکوت کوتاه گفت خیلى خوب چهل درخت به تو مى دهم .
مرد طمع کار گفت : اگر راست مى گویى چند نفر بعنوان شاهد بیاور! ابو دحداح عده اى را براى انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پیامبر آمد و عرض کرد: یا رسول الله درخت خرما را خریدم ملک من شده است ، تقدیم خدمت مبارکتان مى کنم ، تقاضا دارم آن را از من بپذیر و باغ بهشتى که به آن مرد مى دادى قبول نکرد اینک به من عنایت فرما.
پیامبر فرمود: اى ابو دحداح ! نه یک باغ بلکه تعدادى از باغهاى بهشت در اختیار شماست . پیامبر به سراغ مرد فقیر رفت و به او گفت این درخت از آن تو و فرزندان تو است . به این ترتیب مرد کوتاه نظر براى زندگى چند روزه دنیا باغ بهشتى را از دست داد و ابو دحداح مالک آن باغ و باغهاى دیگر شد.


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:5 صبح

گروهى از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام علیه السلام آوردند. پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند، به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسید: براى چه تنها مرا آزاد کردى !؟
فرمود: جبرئیل امین ، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد که خداوند و پیامبرش آنها را دوست مى دارند.
1- آن که نسبت به ناموس خودت داراى غیرت شدید هستى .
2- از صفات سخاوت ، بذل و بخشش برخوردارى .
3- اخلاق خوب دارى .
4- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمى گویى .
5- مرد شجاع و دلیرى هستى .
مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونى خود مطابق یافت به حقانیت اسلام پى برد، مسلمان شد و تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقى مى ماند.


سه شنبه 90 آبان 10 , ساعت 9:5 صبح

اسماء دختر عمیس مى گوید:
من شب زفاف عایشه را آماده کرده به نزد پیغمبر (صلى الله علیه و آله ) بردم و عده اى از زنان همراه من بودند. به خدا سوگند! نزد حضرت غذایى جز یک ظرف شیر نبود. رسول خدا مقدارى از آن خورد. سپس ظرف شیر را به دست عایشه داد، عایشه حیا نمود بگیرد. به او گفتم : دست پیغمبر را رد نکن ! عایشه با شرم ظرف شیر را گرفت و مقدارى خورد.
آنگاه پیامبر فرمود: ظرف شیر را به همراهان خود بده !
آنها گفتند: ما اشتها نداریم .
پیامبر خدا فرمود:
هرگز گرسنگى و دروغ را با هم جمع نکنید.
اسماء گفت : یا رسول الله ! اگر یکى از ما بگوید اشتها نداریم ، این دروغ حساب مى شود؟
پیامبر فرمود: بلى ! دروغ در نامه عمل انسان نوشته مى شود. حتى دروغ کوچک در نامه اعمال به عنوان دروغ کوچک ثبت مى گردد.


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ