سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیورهای دنیا، خردهای ناتوان را تباه می سازد [امام علی علیه السلام]
 
یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:21 صبح

سلام دوستان عزیز ، منو ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم. حقیقتش سربازم و دسترسی چندانی به اینترنت ندارم  ولی اگه بتونم هر دوماه یکبار آپ می کنم .

لطفاً نظر یادت نره! با تشکر

 


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:13 صبح

ماءمون به اراده فتح روم لشکر به آن طرف کشید.
فتوحات بسیار نمود، در بازگشت از چشمه اى به نام بدیدون که معروف به قشره است گذشت . آب و هواى آن محل ، منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چنان فرح انگیز بود که دستور داد همانجا سپاه توقف نماید تا از هواى آن سرزمین استفاده کنند.
براى ماءمون در روى چشمه جایگاه زیبائى از چوب آماده کردند در آنجا مى ایستاد و صافى آب را تماشا مى کرد. روزى سکه اى در آب انداخت نوشته آن از بالا آشکار خوانده مى شد. از سردى آب کسى دست خود را نمى توانست در میان آن نگه دارد. در این هنگام که ماءمون غرق در تماشاى آب بود یک ماهى بسیار زیبا به اندازه نصف طول دست ، مانند شمش ‍ نقره اى آشکار شد ماءمون گفت هر کس این ماهى را بگیرد یک شمشیر جایزه دارد. یکى از سربازان خود را در آب انداخت ، ماهى را گرفته بیرون آورد. همینکه بالاى تخت و جایگاه ماءمون رسید، ماهى خود را به شدت تکانى داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهى مقدارى از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسید، ناگاه لرزش بى سابقه اى او را فراگرفت .
سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت . دستور داد آنرا بریان کنند ولى لرزه بطورى شدت یافت که هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد پیوسته فریاد مى کشید ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زیادى افروختند باز گرم نشد. ماهى بریان را برایش ‍ آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آورده بود که نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم (برادر ماءمون ) پزشکان سلطنتى ابن ماسویه و بختیشوع را حاضر کرده تقاضاى معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزیم این بحران حال و حرکات نبض مرگ او را مسلم مى کند و در طب پیش بینى چنین مرضى نشده . حال ماءمون بسیار آشفته گشت ، از بدنش ‍ عرقى خارج مى شد شبیه روغن زیتون . در این هنگام گفت مرا بر بلندى ببرید تا یک مرتبه دیگر سپاه و سربازان خود را ببینم .
شب بود ماءمون را به جاى بلندى بردند چشمش به سپاه بیکران در خلال شعاع آتش هائیکه کنار خیمه هاى بسیار زیاد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (یا من لا یزول ملکه ارحم من قد زال ملکه ) اى کسیکه پادشاهى او را زوالى نیست رحم کن بر کسى که سلطنتش به پایان رسید. او را به جایگاه خودش برگردانیدند معتصم مردى را گماشت تا شهادت را تلقینش کند. آن مرد با صداى بلند کلمات شهادت را مى گفت ابن ماسویه گفت فریاد نکش الآن ماءمون با این حالیکه دارد بین پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در این موقع چشمهایش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود که انسان از نگاه کردنش وحشت داشت ، خواست ابن ماسویه را با دست خود درهم فشارد ولى قدرت نداشت ، از دنیا رفت و ماهى را نخورد در محلى به نام طرطوس دفن گردید.


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:12 صبح

روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله به شکل مربع و چهارگوشى خطوطى بر روى زمین کشید، در وسط آن مربع نقطه اى گذاشت ؛ از اطرافش ‍ خطهاى زیادى به مرکز نقطه وسط کشید یک خط از نقطه داخل مربع به طرف خارج رسم کرد و انتهاى آن خط را نامحدود نمود. فرمود مى دانید این چه شکلى است عرض کردند خدا و پیغمبر بهتر مى دانند فرمود این مربع و چهارگوش محدود، عمر انسان است که به اندازه معینى محدود است . نقطه وسط نمودار انسان مى باشد این خطهاى کوچک که از اطراف به طرف نقطه (انسان ) روى آورده اند امراض و بلاهایى است که در مدت عمر از چهار طرف به او حمله مى کنند اگر از دست یکى جان بدر برد به دست دیگرى مى افتد. بالاخره از آنها خلاصى نخواهد داشت و به وسیله یکى به عمرش خاتمه داده مى شود.
آن خط که از مرکز نقطه (انسان ) به طور نامحدود خارج مى شود آرزوى اوست که از مقدار عمرش بسیار تجاوز کرده و انتهایش معلوم نیست .


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:12 صبح

بشار مکارى گفت در کوفه خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بیا جلو بخور. عرض کردم در بین راه که مى آمدم منظره اى دیدم که مرا سخت ناراحت کرد، اکنون گریه گلویم را گرفته نمى توانم چیزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى که مرا بر تو است سوگند مى دهیم پیش بیا و میل کن . نزدیک رفته شروع به خوردن کردم .
پرسید در راه چه مشاهده کردى : عرض کردم یکى از ماءموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنى مى زد و او را به سوى زندان و دارالحکومه مى کشانید. آن زن با حالتى بس تاءثرانگیز فریاد مى کرد (المستغاث بالله و رسوله ) هیچ کس ‍ به فریادش نرسید پرسید از چه رو این طور او را مى زدند؟ عرض کردم من از مردم شنیدم آن زن در بین راه پایش لغزیده و به زمین خورده است در آن حال گفته (لعن الله ظالمیک یا فاطمة ) خدا ستمکاران ترا لعنت کند اى فاطمه زهرا (س ) از شنیدن این موضوع حضرت صادق شروع به گریه کرد، آنقدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد.
فرمود بشار با هم به مسجد سهله برویم دعا کنیم براى نجات یافتن این زن ، یکى از اصحاب خود را نیز فرستاد تا بدارالحکومه رود و خبرى از او بیاورد. وارد مسجد شدیم ، هر یک دو رکعت نماز خواندیم حضرت صادق دستهاى خود را بلند کرده دعائى خواند و به سجده رفت طولى نکشید سر برداشته فرمود حرکت کن برویم او را آزاد کردند در بین راه برخورد کردیم با مردى که او را براى خبرگیرى فرستاده بودند آن جناب جریان را پرسید، گفت زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤ ال کرد. گفت من در آنجا بودم دربانى او را به داخل برد پرسید چه کرده اى ؟ گفته بود من به زمین خوردم گفتم (لعن الله ظالمیک یا فاطمة ) دویست درهم امیر به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد ولى آن زن قبول نکرد. آنگاه آزادش کردند.
حضرت فرمود از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد آرى با اینکه به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه اى هفت دینار خارج نموده فرمود این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان . بشار گفت به در خانه آن زن رفتیم سلام حضرت را به او رسانیدیم پرسید شما را به خدا قسم حضرت صادق علیه السلام مرا سلام رسانیده جواب دادیم آرى از شنیدن این موهبت بیهوش شد ایستادیم تا بهوش آمد دینارها را به او تسلیم کردیم گفت (سلوه ان یستوهب امته من الله ) از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد.
پس بازگشت جریان را به عرض امام علیه السلام رساندیم ، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حالیکه مى گریست برایش دعا مى کرد.

 

 


یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:10 صبح

سلطان محمود غزنوى شبى براى استراحت در بستر رفت ، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومى دادخواهى مى کند و کسى بدادش نمى رسد، به غلامى دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده اى را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصرى برگشته گفت کسى نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهى نموده . خودش برخاسته از قصر سلطنتى بیرون شد.
در کنار حرمسراى او مسجدى بود، زمزمه ناله اى از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردى سر بر زمین نهاده مى گوید خدایا محمد در بروى مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنة و لا نوم ).
سلطان گفت چه مى گوئى من در پى تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت یکى از خواص تو که نامش را نمى دانم پیوسته به خانه من مى آید و با زنم هم بستر مى شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهى آلوده مى کند سلطان گفت اکنون کجا است ؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتى او را معرفى کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید.
شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت ، بهر طریقى بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سراى سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصى در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهى کرده بلافاصله سر به سجده نهاد.
به صاحبخانه گفت هر غذائى در خانه شما پیدا مى شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانى چون شما به نان درویش چگونه قناعت مى کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه اى نان براى او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت ؟
سلطان محمود گفت : همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسى جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم . چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدرى مانع از اجراى عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم .
اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمى اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزى نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتى که ترا در شب گذشته دیدم چیزى نخورده ام .


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ