سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ کینه توزی را دوستی نیست . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:47 صبح
رسول خدا صلى الله علیه و آله در کنار بستر جوانى حاضر شدند که در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى بینى ؟
- مرد سیاه و بد قیافه اى را در کنار خود مى بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبوست . گلویم را گرفته و خفه ام مى کند!
حضرت فرمود: بگو اى خدایى که اندک را مى پذیرى و از گناهان بسیار مى گذرى ، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . جوان هم گفت .
حضرت فرمود اکنون نگاه کن . ببین چه مى بینى ؟
- حالا مردى سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را مى بینم . لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور مى شود!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بینى ؟
- مرد سیاه را دیگر نمى بینم و فقط مرد سفید در کنار من است . این جمله را گفت و از دنیا رفت .
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:46 صبح
یکى از غلامان امام حسن علیه السلام خلافى را مرتکب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات کند. غلام براى خلاصى از تنبیه ، این آیه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الکاظمین الغیظ))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولایم ! ((والعافین عن الناس .))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله یحب المحسنین .))
حضرت فرمود: تو را آزاد کردم و دو برابر آنچه پیشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:45 صبح
زهرى مى گوید:
در شبى تاریک و سرد، على بن حسین علیه السلام را دیدم که مقدارى آذوقه به دوش گرفته ، مى رود. عرض کردم :
- یابن رسول الله ! این چیست ، به کجا مى برید؟
حضرت فرمودند:
- زهرى ! من مسافرم . این توشه سفر من است . مى برم در جاى محفوظى بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم !)
گفتم :
- یابن رسول الله ! این غلام من است ، اجازه بفرما این بار را به دوش ‍ بگیرد و هر جا مى خواهى ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگیر و برو با من کارى نداشته باش !
زهرى بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله ! من از آن سفرى که آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى ندیدم !
فرمود:
- سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود که براى آن آماده مى شدم !
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خیرات دادن به دست مى آید.
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:44 صبح
روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، به طرف آسمان نگاه مى کرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت :
یا رسول الله ما دیدیم به سوى آسمان نگاه کردى و لبخندى بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آرى ! به آسمان نگاه مى کردم ، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش ‍ عبادت شبانه روزى بنده با ایمانى را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنویسند؛ ولى او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم . ولى او را در محل نمازش نیافتیم ، زیرا در بستر بیمارى آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیمارى است ، پاداشى را که هر روز براى او هنگامى که در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش ‍ اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیمارى است ، برایش در نظر بگیرم .
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:44 صبح
بشار مکارى مى گوید:
در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم !
- فدایت شوم ! در راه که مى آمدم منظره اى دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چیزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده کردى ؟
- من از راه مى آمدم که دیدم که یکى از ماءمورین ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، کسى به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة .(63)
امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طورى که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا کنیم . کسى را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت براى نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وى از زن پرسید:
چه کردى که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نکرد، حاکم گفت :
ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت ؟
عرض کردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وى برسانید.
وقتى که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى که مى گریستند برایش دعا کردند.
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ